فندقیفندقی، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 3 روز سن داره

هدیه خدا

اتفاقات خوب

سلام عزیزم. اومدم برات اتفاقات این چند روز رو بنویسم تو هم تو کریر نشستی داری منو نگاه میکنی اول اینکه بعد ازگذشت مدتها از تولدت(دو ماه ونیم) روز جمعه 27 بهمن برای اولین بار بردمت حرم. خیلی زودتر از اینا باید میبردمت ولی هوا سرد بود. بله بالاخره روز جمعه با مامانی و دایی بردیمت. باورم نمیشد از اول تا آخرش خابیدی. اول بردیمت سر خاک پدر بزرگت . دقیقه 90 هم رسیدیم و داشتن درا رو میبستن آخه موقع اذان شده بود. بعد هم شما اجازه دادی ما نماز جماعت بخونیم! البته من که نفهمیدم چی دارم میخونم چون همش مواظب بودم کسی روت نیفته. بعدش دایی برای شما یه پولی صدقه داد که به جاش بهت یه پارچه سبز نذری دادن! خیلییییییییییییی خوشحال شدم . خلاصه خیلی خوب بود ...
29 بهمن 1391

فندق جغجغه!

سلام عزیزم . قربونت برم که روز به روز ناز تر و بزرگتر میشی. امروز تا الان دختر خوبی بودی به جز ظهر که آمادت کردم با کالسکه ببرمت بالای پشت بوم که یه هوایی بخوری ولی همش گریه کردی! تازه تا پامونو گذاشتیم اونجا بارون گرفت و حتی نتونستم یه دور باهات بزنم و سریع برگشتیم پایین در حالی که بغل گوشم جیغ میزدی!!! تااازه دیروز هر دوتا گوشام گرفته بود از بس بغل گوشم جیغای بلند کشیدی!!! البته همونطور که گفتم زیاد گریه نمی کنی ولی ماشاا... صدات خیلیییییییی بلنده. ظهری هم رفتی پیش هدی جون ومن ناهار خوردم و کارامو کردم و بعد اومدم دنبالت که گفتن دختر خوبی بودی . الان هم خوابیدی . وسط نوشتن هم یه بار بلند شدی شیر خوردی. کلا خیلی شکمویی خانوم کوچولو و ...
25 بهمن 1391

مامانی وارد میشود

سلام. بله بالاخره دختر ما هم به دنیا اومد. برای همین من خیلییییییی گرفتار بودم و نتونستم بیام. فندق الان 2 ماه و 9 روزشه. بذارین از اول بگم... فردای همون روزی که آخرین پست رو گذاشتم یعنی تاریخ 12 آذر بنده به صورت اورژانسی سزارین شدم ! چون دردای زایمانی شروع شده بود. صبح ساعت  9 رفتم بیمارستان و دخملی 11.15 نزدیک اذان ظهر به دنیا اومد. بله مامانی با اومدنت کلا دنیای ما رو زیر و رو کردی وواقعا یک مرحله جدید از زندگی برامون شروع شده. 3 روز اول من شیر نداشتم یعنی داشتم ولی کم بود برای همین از خاله هدی شیر قرض گرفتم! بعد از زایمان فکر میکنم یه مقدار دچار افسردگی شده بودم آخه اصلا خواب نداشتم . خونه هم که شلوغ بود یکی میومد یکی میرفت . درد ...
24 بهمن 1391

فندق بی قرار!

سلام مامانی . قربونت بشم امروز تنها بردمت حموم. چند وقتیه که دیگه تنها میبرمت. امروز هم که رفتیم اولش خوب بودی ولی مثل همیشه وقتی نوبت به سرت میرسه گریه و جیغو شروع میکنی تا آخرش دیگه گریه کردی طوری که مجبور شدم با لباس نصفه نیمت بهت شیر بدم! بعد هم گرفتی خوابیدی . الان 2 ساعتی هست که خوابی. از دیشب بگم که مامانی و بابایی ( مامان بابای من) اومده بودن دیدنت ولی تو خیلی بی قراری کردی فک کنم دلت درد میکرد. از طرفی برای تعمیر تلویزیون هم اومده بودن و یه سه ساعتی تو اتاق زندانی شدیم! تو هم همش گریه و غرغر میکردی میخابوندمت 2 دقه بعد بیدار بودی! البته اینم بگم که اصلا دختر نق نقویی نیستی و الکی گریه نمیکنی دیشب هم یه دلیلی داشت که بی قرار بودی...
24 بهمن 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هدیه خدا می باشد